برگ نخست-هوشنگ بافکر (ایران) میراث ایران، شماره ۵۳، بهار ۱۳۸۸- در زمان پادشاهی فتحعلیشاه قاجار، شهر قوچان حاکمنشین و مرکز حکومت ایلخانی بود و شجاعالدوله، رئیس ایل بزرگ کردهای زعفرانلو و حاکم قوچان، بر خراسان حکومت میکرد و چنان قدرت و هیبتی داشت که فتحعلی شاه نیز از او حساب میبرد. در این هنگام، مشهد شهری بسیار کوچک بود و هنوز مرکزیت خراسان را نداشت. در صورتی که قوچان علاوه بر شهری عشایری و کشاورزی، به جهت هم مرز بودن با کشور روسیه تزاری، شهری تجاری نیز به شمار میرفت. بیشتر داد و ستد میان ایران و روسیه از طریق خراسان و از گذرگاههای باجگیران، درگز و کلات و � انجام میپذیرفت.
بازرگانان ایرانی و انیرانی ناگزیر بودند در قوچان، مرکزنشین و حاکمنشین استان خراسان، برای سهولت کارهایشان، پایگاهی دست و پا کنند و تجارت خانههای خود را در آن جا مستقر سازند. زندگی و فعالیت در قوچان باعث شده بود که آنان کمکم با اهالی بومی درهم آمیزند و پس از یکی دو نسل در زمره شهروندان قوچان در آیند. با تسامح میتوان قوچان را از جهاتی با آمریکا مقایسه کرد. مهاجران از چهار گوشه جهان به آمریکا روی آوردند و کشوری را با ویژگیهای جدید که مخلوط و ممزوجی از فرهنگهای اقوام و نژادهای گوناگون بود، به وجود آوردند. با گذشت زمان از این درهمآمیزی و درهمآمیختگی، فرهنگی سر بر آورد به نام فرهنگ آمریکایی که امروز جدا کردن و تعیین اجزاء تشکیل دهنده آن به بررسی و تجزیه و تحلیل ژرفی نیاز دارد و سهم و نقش هر قوم و نژاد و هر کشور مهاجر را با دشواری میتوان از یکدیگر تمیز داد.
قوچان نیز چنین حالتی را داشت. مردمانی از اصفهان، ایروان، اهواز، باکو، تبریز، شیراز، زابل، کابل، کازرون، سمنان، دامغان و ایرانشهر و نخجوان و دیگر شهرهای خراسان و از اقوام ارمنی، ترکمنی، آسوری، روس و بربر در این شهر ساکن شدند. اما بیشتر جمعیت قوچان و روستاهای آن از کردها، ترکهای گراییلی و تاتها تشکیل شده بود. در دوران کودکی ما، نوه و نتیجههای مهاجران چیز زیادی از گذشته خود به یاد نداشتند، مگر پسوندهای نام خانوادگی برخی از آنان که هنوز تعلق به شهر و مکان و یا ایل و تبارشان را به یدک میکشیدند. اما بیشترین آنان حتی این پسوندها را نیز به مرور از دنباله نام خانوادگی خود برداشته بودند. این تازه قوچانیهای عزیز، از بومیان و اهالی روستاها و بخشهای قوچان نیز خود را قوچانیتر احساس میکردند؛. به آن تعصب میورزیدند و افتخار میکردند.
مهاجران بیشتر از قشر مرفه و میانه و باسواد بودند و با رفت و آمد به شهرهای گوناگون ایران و حتی خارج از ایران با هدف خرید و فروش کالا، به تجارت منطقه رونق میدادند و خود نیز از درآمد حاصل از آن بهره میبردند. برخی از آنان با خرید خانه و زمین در شهر, و آب و ملک در روستاهای قوچان به موازات تجارت به زراعت نیز میپرداختند. آنها کمکم در منطقه ریشه دوانیدند و بیش از پیش بر نفوذ و قدرت خود افزودند. با تضعیف و سپس زوال حکومت قوچان و کمرنگ شدن روابط ایلی و طایفهای، مالکان، بازرگانان، صاحبان حِرَف، بازاریان و خانهایی که هنوز نیمه جانی داشتند، اهرمهای قدرت را به دست گرفتند و دیگر سرنوشت قوچان در دست یک نفر و حتا چند نفر نبود. بلکه تعداد کسانی که به هرم قدرت فراز آمده بودند، افزایش یافته بود.
در دوره رضا شاه، با سرکوب خوانین و عشایر و تخته قاپو کردن ایلات کوچرو و افتتاح مدارس جدید و باب شدن آموزش نوین علوم رایج در کشورهای پیشرفته، تعداد افراد تحصیلکرده که بیشتر از همین قشر مرفه و نوپا بودند، افزایش یافت و آنان به سبب داشتن رابطه و خط و ربط وارد نهادها و سازمانهای تازه شدند و پایههای قدرت طبقه متوسط را مستحکمتر ساختند. خانها و بزرگ مالکان ابتدا با بیاعتنایی و سپس با خشم و نفرت با پدیدههای جدید برخورد میکردند. زیرا معتقد بودند که سواد و نهادهای جدید, رعیت را پررو و چشمشان را باز میکند و دیگر مانند گذشته از فرمان آنان اطاعت نمیکنند و به کار و بیگاری گردن نمینهند. اما مخالفت و نفرت آنان کارساز نبود. امکان داشت که این جا و آن جا، آهنگ حرکت موجی را که به راه افتاده بود، اندکی کُند کنند، اما توان جلوگیری از آن را نداشتند و روز به روز نیز توان بیشتری از دست میدادند. آنان هنگامی به خود آمدند که دیدند قافیه را باختهاند و خود را کنار گود و دور از کانون تصمیمگیری یافتند. ناگزیر پذیرفتند که راه برون رفت از این بن بست، گردن نهادن به راه و رسم جدید و قوانین تازه و رهپویی در وادی نو و تقلید از طبقه جدید است. آنان درک کرده بودند که نفوذ و قدرت دیگر در لوله تفنگ و نوک شمشیر نیست و برای حفظ موقعیت و قدرت خود باید به سلاح آموزش و دانش مسلح شوند. چرا که حس میکردند قلم، میدان را بر شمشیر و تفنگ تنگ کرده و روز به روز نیز تنگتر خواهد کرد. بنابراین، هر چند با تأخیر اما ناگزیر تلاش کردند تا فرزندانشان را به زیور علم و هنر بیارایند و بجای حمایل کردن تفنگ بر شانههایشان وکسب مهارت در چکاندن ماشه، انگشتان آنان را با خامه و نوشتن، و سر و جانشان را با اندیشیدن آشنا سازند و وادارند تا از این قافلهای که به راه افتاده بیش از این عقب نمانند.
با گسترش مدارس و افزایش تعداد دانش آموزان و آموزش دانشهای روز، آداب جدید و بینشهای نو با فرهنگ و عادات سنتی درهم آمیخت و کمکم روش و منشهایی جا افتاد که در شکل دادن شخصیت و هویت ما کودکان تأثیرگذار بود به طوری که تفاوتهای میان نسل پیش و پس از ما به آسانی قابل تشخیص بود.
امروز نمیدانم وضع چگونه است، اما یقین دارم که ناگزیر خیلی از آداب و عادات زمان ما دگرگون شده است. در اوان کودکی و دورهٌ دانش آموزی ما رسم و آیینهایی بود که به آن پای بند بودیم و به درستی و طبیعی بودن آن شک نداشتیم. آیین دوست یابی یکی از این رسمها بود. بچههای قوچان پیش از رفاقت نخست با هم رقابت میکردند. آنان بدون دست و پنجه نرم کردن و سبک و سنگین کردن یکدیگر در وادی دوستی گام نمیگذاشتند. آنان مانند خروسان جنگی با دلیل و بیدلیل به هم میپریدند تا سنگهایشان را از هم وا کنند و گاه پیش میآمد که با مشت و لگد و سیلی و چک به جان هم میافتادند و یکدیگر را مینواختند. آنان بامعیارهایی که در ذهن داشتند عیار دوستی را محک میزدند و پس از اطمینان از خلوص آن، پنجره که نه، دروازههای دل خویش را به روی دوست باز میکردند و جایی ویژه در دل خود برایش در نظر میگرفتند. گنجایش دل بچههای قوچان نهایت نداشت و با آمدن دوستان جدید جای رفقای قدیم تنگ نمیشد بر عکس ظرفیت آن برای پذیرش تازهواردان بیش و بیشتر میشد.
هنگامی که دوره آزمون، هماوردی و رودررویی به پایان میرسید و پیمان مودت و دوستی به طور ضمنی و یا علنی بسته میشد، دگرگونی کیفی و ژرفی در طرفین رخ میداد. خشم و کین جایش را به مهر و تحسین میداد. پشت به پشت دادن و هم پشتی جای رودرویی را میگرفت. نگاههای پر از شک و تردید به نگاههای پر از یقین و تأیید تغییرمی یافت. دست یازیدن به هم برای همیشه محکوم و دست در دست گذاشتن و در کنار هم بودن نهایت مقصود بود. رقابت با دوست در هر زمینهای و با هر بهانهای نادرست و مذموم و رفاقت در هر عرصهای و با هر انگیزهای درست و مطلوب بود. دوست یاری وظیفه و پاسداری از دوست، هدفی والا و ارجمند و همیشگی بود.
تا پیش از پیمان اگر هر یک به راه خویش میرفت و با سر خویش راه میجست و خودسرانه اراده میکرد و تصمیم میگرفت، ناگفته پیداست که پس از آن، میبایستی باهم و در کنار هم، کنارههای دریای دوستی را بپیمایند و با هم تن به امواج و آب دهند و با کمک هم، دل این دریا را بکاوند و صدفهایش را بجویند و مرواریدهایش را به دست آورند. در این جهان نو و ناآشنا دیگر جایز نبود هر یک به تنهایی گام بر دارد و سر خویش از سر دیگری جدا و سوا بداند. بلکه ناگزیر بودند من و تو را فراموش کنند و�ما� شوند. و لازم بود تا خرمن هوای دو دلگی را با باد یگانگی و یک دلگی به باد دهند تا یک دله شوند. پس از گذشتن از هفتخوان دوستی و بسته شدن پیمان مودت و نشاندن درخت دوستی، دیگر باد و باران و توفان و گذشت زمان هم توان آسیب زدن به آن را نخواهند داشت. اما این دار تناور، کام دل دوستان را به بار میآورد و بر و ثمرش کامِ آنان را شیرین میساخت. و دیگر دوری مکان و درازای زمان، ندیدنها و غیبتهای طولانی نیز، نمیتوانست استحکام این پیوندها را سست کند. به وارونه، هرچه زمان میگذشت و جوانی به پیری میگرایید، دوستی بچههای قوچان پختهتر میشد، قوام میگرفت و پردوامتر میشد و سر درنگ و آهنگ ایستادنش نبود و روز به روز درونیتر و کیفیتر میشد و مانند شراب کهنه گیراییاش زیادترو شأن و بهایش افزونتر میشد.
دل بچههای قوچان صندوق سر به مهری است که رازها و اسرار دوستان در آن پنهان و نگهداری میشود. هنگامی که بچههای قوچان خود توان پاسداری از رازهایشان را نداشتند و احساس میکردند که ممکن است زبانشان طاقت از دست دهد و مکنونات را برملا سازد، به سراغ جای امنتری میرفتند و این وظیفه شاق را به دوست واگذار میکردند. زیرا اطمینان داشتند تا خود نخواهند و قفل از صندوق دل امانتدار راز بر ندارند، رازدار مصمم و استوار از آن پاسداری خواهد کرد و کسی به آن دسترسی نخواهد داشت. پدران و مادران نیز به این امر واقف بودند و حرمت حریم فرزندان را پاس میداشتند و در مواقع حساس و بزنگاههای سرنوشتساز زندگی فرزندانشان، به دوستانشان متوسل میشدند و از آنان دست یاری میخواستند. چون اطمینان داشتند که راه حلهای آنان و پیشنهاداتشان در برطرف کردن گرفتاریها و حل مشکلها سودمند خواهد افتاد و به این امر پی برده بودند که شناخت دوستان از یکدیگر بیش از شناخت آنان از فرزندانشان است.
در زمانی که قوچان هنوز محدود و جمع و جور بود و با ظرفیتها و امکاناتش نیازهای اهالی را تامین میکرد، مردمانش نیز نسبت به هم نزدیک و وابسته بودند و مانند اعضای خانوادهای بزرگ محسوب میشدند. برخی از آنان از جیک و پیک هم با خبر بودند و بسیاری نیز در غم و شادی هم شریک بودند و نوعی همبستگی انسانی و دلنشین در گستره شهر و پهنه محلهها به چشم میخورد و واژگانی چون همشهری، هم محلهای و همسایگی و دیوار به دیوار بودن بار ارزشی داشت و بر زبان راندنش گوشهای از ذهن و دلت را تکان میداد و یادمان و داستانی را زنده میکرد. زیرا دفترچه زندگیات با نام و نشان بسیاری از آنان پر شده بود و هر برگش سند با ارزش و کارنامهٌ لحظههای سپری شده و رویدادهای فراموشنشدنی بود.
کسی که در قوچان چشم به جهان گشوده و یا در آن بزرگ شده باشد و شمال سرد قوچان بر دم گرمش وزیده باشد و در هوای آن نفس کشیده و در آب و هوایش بالیده باشد و به آهنگ �هایهای رشید خان و سردار کل قوچانش� گوش کرده و با رقصهای کردی، لزگی و چوبیاش رقصیده باشد، این شخص هر که باشد و به هر زبانی که حرف بزند و هر جنسیتی و هر نژادی که داشته باشد و از هر دین و آیینی که پیروی کند و معتقد به هر مذهب و مسلکی که باشد، پس از چندی زندگی در این شهر پر گهر، دارای خوی و خصلتهایی میشود که نه میتواند کتمانش کند و نه قادرست پنهانش سازد و پیش از آن که او لب باز و سخن آغاز کند، دست و هویتش رو میشود زیرا این ویژگیها از فرسنگها داد خواهند زد و فریاد برخواهند آورد که صاحب و خداوندگار من قوچانی است و ما به این شهر و به چنین باشندگانی درود میفرستیم و به صاحبانی این چنین میبالیم.
چه داستان غریبی است داستان قوچان و قوچانی و چه رمز و رازشگفتی در این دیار نهفته است که کودکانش از چند رنگی و ناهماهنگی شروع میکنند و به یکرنگی و هماهنگی میرسند، هم چنان که پدرانشان نیز از چندگانگی و بیگانگی به یگانگی و باگانگی دست یافتند. کوره زندگی شهر ما، برخی خوی و خصلتهای فردی را در خود ذوب مینماید و به جای آن ویژگیهای گروهی و جمعی را در قالب دلخواه میریزد و هویتهای فردی تازهای را شکل میدهد که جان مایه وخوی و سرشت بچههای قوچان از آن نشات میگیرد.
بچهٌ قوچانی هنوز سر از تخم در نیاورده، دوست دارد حرف اول را بزند و حرف آخر هم از آن او باشد. سرکشی و کله شقی در خونش موج میزند و از همان خردسالی ممکن است گاهی زور بگوید، اما هرگز زیر بار حرف زور نمیرود. از شیرخوارگی، همراه مکیدن شیر مادر فعلهای خواستن، توانستن و اعتراض کردن را بخوبی و توانمندی با داد و فریاد صرف کرده است. بنابراین او با داد و فریاد بیگانه نیست و آن را تاب میآورد، اما بیداد را برنمیتابد و در برابر ظلم سر خم نمیکند. قوچانی رفیق باز است و فروتنانه میپذیرد که با همگان به سر شود، بیدوست به سر نمیشود و زندگی سامان نمیگیرد و این وابستگی و دلبستگی به اندازهای است که در راه دوست و پاس داشتن دوستی از همه چیزش میگذرد و چشم میپوشد و به خطرها و اثرهای ناشی از واکنشهای خود فکر نمیکند. زیرا باور دارد که چنانچه دوستی به خطر افتد، زندگی را گو مباش. چون او بدون دوست و دوستی نمیتواند زندگی را معنی کند.
در آن زمان، حال و هوای پهلوانی در زندگانی مردم قوچان سایه انداخته بود و اسطورهها و داستانهای شاهنامه روش و منش مردم را زیر تأثیر خود قرار میداد و این تأثیر را در نامهای مردمان آن جا به آسانی میدیدی. شگفتآور نبود که در میان بچههای مکتب خانهها و بعدها در مدرسهها و نیز در میان مشتریان چای خانههای شهرمان به نامهای فریدون، سیامک، جمشید، هوشنگ، خسرو، پرویز، رستم، سهراب، ایرج، تورج، بهمن، بهرام، سام، نریمان، آذرخش، بدخش، داراب، فرامرز، گودرز، کیقباد، کیکاوس، بیژن، افراسیاب، منوچهر، اسکندر، کاوه، آرش و آرتا برخوری و هر دم در خانههای خویشان و همسایهها، گوشَت به نامهای منیژه، سودابه، رودابه، تهمینه، ایران، توران، سیندخت و پوراندخت آشنا شود. حتا در بازی، برای کاهیدن و سست کردن تن و روان رقیب، رجزخوانیها باشعرهای شاهنامه انجام میگرفت. رجزخوانی چه به هنگام تیر اندازی و چه در میدان کشتی و چه در نبرد تخته نرد و چه به هنگام گردهماییهای دوستانه و در مجالس خانوادگی رواج داشت. بچههای قوچان نیز در چنین جو و فضایی بزرگ میشدند و از آن تأثیر میگرفتند. ناگزیر زور بازو و پنجههای نیرومند، سینه ستبر و رانها و پاهای رستموار تقدیس میشد. زور و زر و شمشیر و ثروت حرف اول را میزد.
دارندگان خرد و دانش و صاحبان فکر و اندیشه در کف بیکفایت دارندگان زور و زر و خنجر و شمشیر اسیر بودند و بیقدر. بچههای قوچان نیز تلاش میکردند تا به راه پدران خود بروند و تن خویش را به زیور زور بیارایند و در حد توان خویش مالاندوزی کنند. درست است که تا زمان ما، همچنان زور بازو و گردن کلفت تحسین میشد و نوک شمشیر و لوله تفنگ هنوز حرفی برای گفتن داشتند، خوشبختانه بااهمیت یافتن درس و مدرسه، قلم توانسته بود راه خود را باز کند و توان و اهمیتش را نشان دهد. دیگر ارجمندی و والایی با معیار زر و زور تعیین نمیشد و خرد و دانش نیز در سنجیدن قدر و منزلت افراد تأثیر داشت.
در مدارس دوران ما نیز در دو زمینه رقابت باب شده بود: در میدان ورزش و در میدان درس و مشق و به زبان دیگر زور و نیرو در برابر خرد و دانش. دانشآموزان بر اساس ذوق و استعداد و سلیقه و حساسیت و تربیت خانوداگی به سه گروه تقسیم میشدند. آنان که هنوز برتری را به داشتن زور بازو و سینه ستبر و تن ورزیده میدانستند؛ افرادی که پیشرفت در میدان کسب دانش را هدف قرار داده بودند و کسانی که توانایی و دانایی را لازم و ملزوم هم میپنداشتند.
با آمدن آموزگاران و دبیران جوان که دورههای دانشسرای مقدماتی و عالی را گذرانده بودند و هم سواد بیشتری داشتند و هم روش تدریس و شیوه آموزش نوین را یاد گرفته بودند و هم روانشناسی برخورد با شاگردان را میدانستند، کم کم مرز میان هواداران تن زورمند و بازوان قدرتمند و گروههای طرفدار دانش و اندیشه متمایزتر شد و کفه ترازو از سوی نیرو و زور به جانب فهم و شعور گرایش پیدا کرد و سنگین شد.
ما بچهها به ترازو و کفه و شاهین و سنگ ترازو برای به دست آوردن وزن هر گروه و افراد کاری نداشتیم. ما هم مانند هر گروه پویا و زنده برای نظم و سامان دادن میان خود میزان و معیارهای خود را داشتیم و با واژگان ویژه و کودکانه خود به داوری مینشستیم و حکم صادر میکردیم و احساسات و برداشتهای خود را ابراز میداشتیم.
به کسانی که همّ و غمشان در زندگی افزودن به ماهیچههای گردن و بازو و پهن کردن سینه و گردن بود و ابزار جنگی و رزمیشان زنجیر و چاقو و پنجه بکس بود و ناسزاگویی و هرزهدری و بددهنی ورد زبانشان بود، انگ �داش غولوم� را برازنده پیشانی آنان میدانستیم. در فرهنگ واژگان ما کودکان، واژه �داش غولوم�، دارای معانی گردن کلفت، بیمخ، بیکله، چاقوکش، هرزه و لات بود. کسانی که کارشان تنها درس خواندن و هدفشان نمره بیست بود به صفتهای خرخون، بچه ننه، نُنُر و لوس و چاپلوس مفتخر میشدند.
خوشبختانه با فرهنگی شدن فضای اجتماعی و سرزنش و تقبیح گردن کلفتی و بالا رفتن سطح درک و بینش مردم و افزایش و گسترش تعداد مدارس و انتشار روزنامهها و تأسیس رادیوی سراسری و ایجاد گروهها و تشکیل احزاب سیاسی و اجرای برنامههای گوناگون هنری، فرهنگی و اجتماعی و محکوم کردن شرارت و گردن کلفتی و تقدیس خرد و دانش بر سر هر کرسی و منبری و در هر مکتب و مدرسهای و در درون هر مسجد و کلیسایی و در صحن هر کنشت و کنیسایی، طرفداران زور و داش غولومهاشان، منزلت خود را رو به کاهش میدیدند. بنابراین حالت تهاجمی آنان به تدافعی تغییر یافته بود و دیگر مانند گذشته بر سر هر کوی و برزن به نمایش بر و بازوی خود نمیپرداختند.لاجرم در مدرسه نیز چنین منش و روشی خریدار زیادی نداشت. هر چه از تعداد اینان کم میشد، به تعداد بچههای معمولی و طبیعی که دانش و ورزش را با هم میآموختند و اندازه نگه میداشتند، افزوده میشد.خرخونها نیز اندکی گروه خود را ترمیم میکردند و لنگان خرک خویش را به منزل میرساندند. اما آنان که درس و ورزش را با هم تلفیق کرده بودند در اکثریت قرار داشتند. در میان این گروه نیز سه گرایش متمایز از هم به چشم میخورد : کسانی که بسیاری ورزش و بازی را با اندکی درس و دانش دوست داشتند. گروهی که کمی ورزش و بازی را با بسیاری درس و مشق میپسندیدند. و آنان که تلاش میکردند تا میان درس و مشق و بازی و سرگرمی تعادلی نسبی و منطقی بر قرار کنند.
رفوزهها و به قول ما بچهها، تو کوزهها را داش غولومها، و شاگرد اولیهارا خرخونها تشکیل میدادند و بیشتر تجدیدیها از کسانی بودند که اندکی درس را با بسیاری بازی و سرگرمی قاطی کرده بودند و یا در برخی از زمینهها بیاستعداد بودند. بیشترین قبولیها ( با نمرههای متوسط ) از میان کسانی بودند که کمی ورزش را با میزان زیادتری از درس و یا تعادلی نسبی میان آن دو برقرار کرده بودند. تجربه نشان داده ست که موفقیت این گروه در زندگی خانوادگی و اجتماعی نیز بیشتر و با دوامتر ست. چون این خطر وجود دارد که خرخونها در دراز مدت با پدیده خستگی و سرخوردگی مواجه شوند و توان ایستادگی در برابر دشواریهای زندگی را از دست بدهند و حتا اگر بتوانند از گردنههای سخت زندگی بگذرند و قلههای آن را فتح کنند. باز هم ممکن است چون افراد گروه میانی احساس خوشبختی و رضایت از زندگی را نداشته باشند و همیشه در دل و درونشان افسوس و حسرت دورهای را بخورند که به خاطر نمره و رتبه از کف دادهاند، چون نخواسته و یا نتوانستهاند بازی و شادی و کودکی و در یک کلام زندگی کنند.
در پیش گفته شد که گاه اتفاق میافتاد که بچههای قوچان پیش از دوستی ممکن بود با زخم زبان و نوک چاقو و ضربههای سر و مشت و لگد و زنجیر و پنجه بکس به هم نیش زده و حتا یکدیگر را لت و پار کرده باشند و گاهی هر یک از دیگری و بر دیگری زخمی و اثری بر تن داشته و یا بر تنش گذاشته باشد. اما پس از رفاقت، این داغها و نشانها در حکم کارنامه پرافتخاری بود که پشتوانه محکم دوستیشان محسوب میشد و آنان از نگاه به آن به ارزش دوستی میان هم پی میبردند و میدانستند برای رسیدن به تفاهم و یگانگی از چه راههای سخت و ناهمواری گذر کردهاند و چه لحظههای دشواری را پشت سر گذاشتهاند. آنان با پوست و استخوان دریافته بودند که وقتی پولاد آبدیده میشود، استحکامش دیرپاست و دوستی هنگامی که با سختی و دشواری و درد و رنج همراه باشد گنجی است نادر و کمیاب که باید قدرش را شناخت و از آن پاسداری کرد و به آن بالید و چون یادگار و میراثی ارزشمند به آیندگان سپرد.
بچه قوچانی هم محجوب و کمروست و هم میتواند گستاخ و پررو باشد، هم احترام به بزرگترها را واجب میداند و هم عصیان بر آنان را لازم میپندارد. او هم با ادب و فرشته خوست و هم میتواند بیادب و دیو خو باشد. هم نظر پاک و پاکیزه دل و گاهی نیز نظرآلوده و سیاهدل باشد. او معجونیست که هم دل میبرد و هم دل میزند. اما واقعیت چیز دیگریست، چنانچه حوصله به خرج دهی و دل به دلش دهی و پوسته ظاهرش را کنار بزنی و به کنه و زوایای درونش دست یابی، درمییابی که جوهر وجودش و گوهر شخصیتش چون آیینه پاک و شفاف است و بروز برخی تیرگیها و نا هنجاریها در واقع واکنشهاییست برای سرپوش گذاشتن بر احساسات لطیف و کودکانهای که او را سخت آسیبپذیر کرده است. آخر دل حساس و رمنده او بسیار نازک و شکننده است اما با همه اینها بچه قوچانی همیشه دلش را در مشتش آماده دارد تا در راه دوست و محبوب نثار کند بدون هیچ چشمداشتی و عوض و بدلی.
بچههای قوچان با چند روش پیمان برادری و دوستی میبستند: برادرخواندگی، پیمان دوستی با سوگند شفاهی یا کتبی و آمیختن خون که مفهومش پایداری و پاس دوستی تا پای جان بود. شاید شیوههای دیگری هم بود اما من از آن بیاطلاعم.
شاید در نگاه نخست، برادرخواندگی مستحکمترین و با دوامترین پیمان به نظر آید، اما چنین نیست. زیرا در قاموس بچههای قوچان، برادر کسیست که انتخابش با تو نبودهست و تنها رشته خونی ترا به برادر و خواهر پیوند میزند، بنابراین برادرخواندگی یک زینه از برادر تنی بالاترست، چون تو خودت آن را انتخاب کردهای. اما مرتبه و منزلت دوست از همه برتر و گرامیترست، زیرا دوست برادریست که خود انتخاب کردهای و پس از طی مراحل برادری، همراه او به مقام و جایگاه والای دوستی رسیدهای.
این حرفها رویا و خیالپردازی نیست، چون بارها و بارها یا خود شاهد آن بودهام و یا از دیگران شنیدهام که کسانی به خاطر دوست و پاسداری از دوستی، رودرروی برادر و خانواده خود ایستادهاند و حتا گاهی قید آنان را زدهاند. من نمیگویم که این ویژگی تنها در قوچانیها یافت میشود، اما فروتنانه اعتراف میکنم که طی سالیانی که بر من گذشتهست و تجربههایی که کردهام و آزمونهایی را که پشت سر نهادهام و بسیار جا و دیار که دیدهام، به این باور رسیدهام که این ویژگی در نزد همشهریان خوبم پر رنگترست. و چنین به نظر میرسد که بچههای قوچان از شکم مادر که زاده میشوند با این خوی و خصلت پا به جهان هستی میگذارند.
بچه قوچانی با هوش و تیزبین است. فرزند زمان خویش است و دریچه دل و ذهنش به روی جهان نو باز است. آینده نگرست و علم و پیشرفت را دوست دارد. تاریکاندیش نیست و روشنبین ست. ایستایی را نمیپسندد و پویاست. پدر و مادران قوچانی هم عاشق آنند که فرزندانشان با سواد شوند، دانشگاه بروند، دکتر و مهندس بشوند و سری توی سرها در آورند. بهای آن را نیز به جان میخرند. از دهان خود میبُرند، از راحتی خود چشم میپوشند و بر خود سخت میگیرند تا زندگی بر بچههایشان آسان شود و راه پیشرفتشان هموار گردد. البته در گذشته خانوادههای قوچانی مانند سایر خانوادههای ایرانی به پسرها توجه بیشتری میکردند و دختران را از گردونه رقابتهای علمی کنار میزدند، اما حوشبختانه مدتهاست که این تفاوتهای جنسیتی کمتر و کمرنگتر شده است و دختران نجیب قوچانی نیز همپای پسران و دوش به دوش برادران خود جادههای دانش و معرفت را درمینوردند و حتا از آنان پیشی میگیرند و در زمینههای هنری، ورزشی و علمی حضور دارند.
ادامه دارد
خدایا قلب مرا بر گیر و به جای آن قلب خود را به من عطا کن
کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید
23598 بازدید
34 بازدید امروز
1 بازدید دیروز
38 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian